مدام پرسه زنم در حوالی چشمت
که هم پیاله شوم با اهالی چشمت
به پای تا که زمستی دخیل می بندم
که ترک من نکندلا ابالی چشمت
عطش ،سراغ من آمد شبی که نوشیدم
پیاله ای زشراب زلالی چشمت
نگاه گرم تو ،وقتی سراغ من آمد
که گشته بود مرا بی خیالی چشمت
هنوز چشم تو ،آبی تر ین دریاهاست
مبادا چشمه من ......
نظرات شما عزیزان: